فصل پنجم زندگی



وقتی به مادرجان گفتم میخوام با استادم (دکتر) ازدواج کنم و بزودی آماده باشه برای خاستگاری، انتظار هر واکنشی داشتم به جز اینکه بگه: بزار مهر طلاقت خشک بشه بعد (نمیدونه من نزدیک به یکسال از جداییم میگذره.)، بعد هم با تشر اضافه کرد حتما طرف زن و بچه هم داشته! با ناراحتی به مادرجان گفتم اولا که دکتر تا حالا ازدواج نکرده و از نظر سن همسن هستیم  و ثانیا فرض کن قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود، اونوقت تازه میشد مثل خود من، چه اشکالی داشت اگر اینطور بود! سرم داد زد و گفت پسر با دختر فرق داره، بهش گفتم تا جایی که من میدونم تو جامعه ی ما ازدواج قبلی برای دختر عیب محسوب میشه نه پسر! یه کم با همون توپ و تشر سوال و جوابم کرد، بحث رو کشوند به همسر سابق، و اینکه چرا و به چه حقی مهریه ام رو بخشیدم و ازش نگرفتم، به مادرجان گفتم بخشیدم چون دلم براش سوخت، چون هر چی داشت و نداشت به نام من کرده بود، با بی منطقی تمام جواب داد اگر دلت براش سوخت پس چرا جدا شدی؟؟؟


خواهرجان اون بین سعی داشت جو رو آروم کنه، مدام شوخی میکرد تا عصبانیت من و مادرجان رو کم کنه، گفت ولش گفت مامان، شوهرش بده بره . (کشور مقصد) از دستش راحت میشیم، بعد برای اینکه شوخیش رو کامل کرده باشه گفت راستی ستاره اگر ازدواج کردید و نرفت اون کشور چی؟ مادرجان نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت هیچی، ستاره دوباره طلاق میگیره، این دختر دیگه از هیچی نمیترسه.


نمیدونید چقدر دلم شکست از قضاوتهاش، با خودم گفتم واکنش و قضاوت مادر خود من اینه چه انتظاری میتونم از مادر دکتر داشته باشم، مادری که من رو میشناسه و با بی رحمی تمام منو بسته به رگبار، منو متهم میکنه به تنوع طلبی، بهم میگه اگر میخواستی دوباره ازدواج کنی چرا اصلا جدا شدی؟ تو اهل زندگی نیستی و میدونم از این هم طلاق میگیری! بغضی داشتم که نگو، میدونم خودشم بعد از گفتن این حرفها دلش برام سوخت ولی به روم نیاورد، برای اولین بار وقتی داشتم از خونشون میومدم بیرون بهم نگفت مراقب خودت باش و رسیدی خونه تماس بگیر و اطلاع بده، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت میدونی چقدر دکتر رو دوست دارم و خودت کمک کن دل مادر و پدرم صاف بشه باهامون، چون من و دکتر به هم قول دادیم همه رو راضی کنیم و اگر نشد دست هم رو بگیریم، بریم محضر عقد کنیم و بعد هم برای همیشه از اینجا بریم، جایی که معیار خوب بودن و بد بودن آدمها سوختن و ساختن به هر قیمتی هست، جایی که انقدر طلاق بد تعریف شده که حتی مادر خود آدم هم این طوری قضاوت میکنه دختر خودش رو، فقط خدا میدونه چقدر دلم شکست ولی جواب مادرجان رو ندادم، نزاشتم حرمتها از بین بره، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت شاهد باش.

***

تو مسیر بودم که دکتر تماس گرفت،شرح ماوقع رو بهش گفتم حرفهاش خیلی آرومم کرد، گفت ستاره ازت خواهش میکنم به مادرت بی احترامی نکن، ما دو تا در هر صورت با هم میریم، بهت قول میدم، اما دوست ندارم دل خانواده هامون رو بشکنیم و بریم، با هر کلمه ایش آروم آروم اشک میریختم و با هر قطره اشک غمهام کمتر و کمتر میشد، بهش گفتم تا تو هستی از هیچ چیز نمیترسم، گفت ستاره بهت قول میدم یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینیم کنار هم، خاطرات این روزها رو مرور میکنیم و میخندیم که چقدر الکی نگران بودیم، دلم برای هزارمین بار قرص شد با حرفهاش.

***

خدایا مرسی بخاطر وجود مردی که خیلی حامیه، که هر وقت از ته دل میخندم میگه حاضره هر کاری کنه و هر سختی رو تحمل کنه ولی فقط من همیشه اینطوری از ته دل  بخندم، که میدونم کارش تو برخورد با خانوادش چقدرررر سخته ولی دلم قرصه که بخاطرم دنیا رو به هم میریزه، که وقتی فکری میشم از برخورد خانواده ها بهم میگه ستاره اگر تو قله قاف باشی و من زیر زمین، بازم من فقط تو رو میخوام و بدستت میارم، خدایا ما رو برای هم حفظ کن.

***

دیشب خواب مادربزرگ رو دیدم،  سرم رو گذاشتم روی پاش و با گریه گفتم برامون دعا کن، دستشو کشید روی سرم و همینطور که نوازشم میکرد گفت نگران نباش، همه چیز درست میشه، دلم روشن شد با این خواب


تعطیلات نوروز برنامه های خوابم رو کلا جابجا کرده، دیشب تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد،تا ساعت 3 با دکتر تلفنی صحبت میکردیم، بعد شب بخیر گفتیم و خوابیدیم، از من قول گرفت اگر خوابم نبرد زنگش بزنم، اما دلم نیومد بیدارش کنم هر چند تمام دلیل این بیخوابی خودش بود! بیشترین دلیل اینکه خوابم نمیبرد شوق حرفهایی بود که بهم زده بود، در مورد برنامه های خاستگاری و  روز عقد، در مورددوشنبه ای که دوباره داره راه طولانی رو میاد تا من رو ببینه، در مورد اینکه از اینجا به بعد باید برنامه های خرید و مراسماتمون و مذاکرات با خانواده هامون سرعت بگیره،حرفها ی خیلی شیرین، از اونهایی که واقعا وصفشون حتی ازاتفاق افتادنشون هم شیرین تره، صبح زود که برای صبح بخیر گفتن زنگ زد و بهش گفتم تا 5 بیدار موندم کلی ناراحت شد که چرا بیدارش نکردم، و با تعجب میگفت چرا خوابت نبرده؟ گفتم از شوق دیدنت، واسه چند لحظه سکوتی برقرار شد، نفسش بند اومده بود انگار.

***

صبح که دکتر داشته صبحانه میخورده مادرش بهش گفته یه دختری رو یکی معرفی کرده و خوبه برن ببین طرف رو، دکتر میگفت با دلخوری به مادرم گفتم من که گفتم یکی رو دیدم و پسندیدم، دوشنبه هم دارم میرم تهران ببینمش، مادر دکتر بهش گفته پس حواست باشه به دختره نگی فعلا نگی میخوای بری خارج، چون اون وقت ممکنه بخاطر خارج انتخابت کنه نه خودت!  هم حرص خوردم هم حسودیم شد، دکتر از حسودی من خنده اش گرفته بود، گفت ستاره من فقط تو رو میخوام، اگر پشت هم باشیم خانواده هامونم راضی میشن، دلم قرصه ها، ولی میدونم وقتی خانواده دکتر ماجرای ازدواج قبلی من رو بفهمن خیلی اذیتش میکنن، انقدر دوستش دارم که وقتی میبینم بخاطر من قراره سرکوفت بشنوه دلم میگیره.

***

یه حال غریبی دارم این بار، همه چیز با ازدواج قبلیم فرق داره، این همه شور و اشتیاقی که دارم هیچوقت تجربه نکرده بودم، دلم برای دیدنش پرررررمیزنه



هنوز تصمیم قطعی نگرفتم، اما رسما با رئیس و مدیر منابع انسانی صحبت کردم و اعلام کردم احتمالا تا آخر ماه برم اداره،  چون بعد از 8 سال هنوز نتونستم به یه سری رفتارها عادت کنم و دیگه به مرحله ای رسیدم که حالم داره از آدمهای این اداره  به هم میخوره، و حالا که حداکثر 7.8 ماه دیگه ایرانم، ترجیح میدم کمی فراغت بیشتری برای انجام کارهای مهمتر مثل زبان و پروژه پایان نامه ام داشته باشم، هرچند هنوز تصمیم قطعی نگرفتم و نمیدونم بالاخره چکار باید کنم، دکتر بیشتر نظرش اینه که دیگه نرم، نگرانه که بخاطر کار تو این اداره تو پروسه ویزام مشکلی پیش بیاد، در مورد تصمیمم برای ادامه تحصیل هم باهاش م کردم، گفت ستاره  من دوست دارم درست رو تموم کنی و بعد بیای، اما میخوام بدونی هر تصمیمی بگیری  پشتتم، اینجور وقتا آدم حس میکنه از همه روزهایی که تا الان تجربه کرده سبک تره، انقدر که میتونه پرواز کنه.

***

الان دکتر رفته دانشگاهشون و من اداره کوفتی هستم برای ناهار قرار داریم 

***

دیشب رفتیم برای مراسم خاستگاری با سلیقه دکتر لباس بگیرم، ولی هیچی نپسندیدم، خیلی دلم میخواست بدون این مراسمات و لوس بازی ها دست هم رو میگرفتیم میرفتیم محضر و تمام، اما دکتر اصرار به برگزاری همه سنت ها داره، میگه میخوام با احترام تمام وارد خانوادمون بشی .

***

زندگی همیشه هم خیلی گل و بلبل نیست، مثل حال همین روزهای من، تا دیروز دلم برای دیدن دکتر پر میزد ولی از دیروز تا حالا تو یک خلاء بدی گیر کردم، یه حس غریب بدی دارم، تو اون دوره هایی هستم که نمیدونم دوستش دارم یا نه؟ از اون وقتایی که آدم دچار تردید میشه، امیدوارم گذارا باشه این حس مزخرف


قراره دوتایی دست هم رو بگیریم و بریم محضر، قراره حتی موقع رفتن دکتر بخاطر حضور پدر و مادرش نتونم برم فرودگاه، بعد از 6 ماه که درسم تموم شد به خانوادم بگم واسه مقطع دکترا پذیرفته شدم و دارم میرم، قراره از لحظه رسیدنم به فرودگاه زندگی 2 نفرمون شروع بشه و تازه از چندماه بعدش به خانواده هامون بگیم میخوایم ازدواج کنیم، قراره هیچوقت هیچوقت برای زندگی برنگردیم ایران، چه قرارهای سختی.

به دکتر میگم ما اونجا بجز هم کسی رو نداریم، باید برای هم همه چیز باشیم، دوست، همسر، پدر، مادر.

***

چند روزه دوتایی سایتهای مختلف رو میخونیم و بررسی میکنیم که چیا ببریم و چیا نبریم، کجا خونه بگیریم، از کدوم فروشگاه خرید کنیم، حتی کدوم کمپانی بیمه بشیم، و خیلی چیزای دیگه، درسته تا  رفتن دکتر هنوز 4 ماه باقی مونده ولی اینا حرفها و برنامه هایی هست که حتی فکرش هم شیرینه.

***

امروز وقتی داشتم به این فکر میکردم که قراره دوتایی تک و تنها بریم محضر، دلم گرفت، با خودم فکر کردم هفته دیگه که دکتر اومد تهران بریم لباس واسه محضر بخریم، وقت عکاسی و آرایشگاه رزرو کنیم، حلقه بخریم، دسته گل سفارش بدیم حتی، اما بعد دوباره فکر کردم احتمالا اون روز اصلا دل و دماغ این کارا رو نداشته باشیم هیچ کدوم، کاش میشد این ماجرا یه طور دیگه ای پیش میرفت، ولی با حرفی که پدر دکتر بهش زده راه رو برای مذاکره بسته،  چاره دیگه ای باقی نزاشتن، اما من هنوز با خودم میگم کاش همه چیز یه طور دیگه ای بود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

pooya پرنده‌های پولساز هنر ایرانیان رشته جوشکاری موج دریا آموزش مقاله نویسی دُژْفَرْنودْ فروش محصولات لاغری و تناسب اندام و چاقی James